(صبح)(توسرسگ بزنی این موقع صبح بیدارنمیشه)
تازه ساعتم بیدارم کرد
اگه بدونی چقدر خوابم میومد
خب باید برم برای مصاحبه با ایمی خیلی دوست دارم سریع برم
وووووی
نباید سروصداکنم سونیک و پسرعموم خوابن
خب دیگه برم
بلاخره رسیدم وای اینم صفش طولانیه ولی حداقل از صف سونیک کمتره
خب باید بازم صبرکنم
300
250
200
150
100
50
10
نوبتم شد
خب برم ببینم چی میشه
من(سلام خانوم ایمی)
ایمی(سلام اقا اسم شما چیه)
من(من علی کریس هستم)
ایمی(خوشبختم)
من(منم همینطور.من چند تا سوال درمورد سونیک ازشما داشتم)
تا اومدم بپرسم ایمی گفت(اوه گفتی سونیک یه چیزی یادم اومد تو سونیک رو ندیدی از روز مصاحبه گم شده 
)
من(کی....من نه.ن...نه....من ن...د..ندیدمش)
بعد فلنگ و بستم و رفتم و باخودم گفتم (بدبخت شدمحتما فهمیده که سونیک پیش من هست حالا باید برم خونه اونم سریع)
و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه
وقتی رسیدم به خونه جریانو برای سونیک تعریف کردم
و باز یه پلک زدم دیدم سونیک رو لوستره
قیافه سونیک بعد از شنیدن جریان(
)
من(سونیک یه بار دیگه بری رو اون لوستر میوفته بدبخت میشیم)
سونیک(حالا چی میشه....یعنی....میاد اینجا)
من(نمیدونم باید دعا کنیم نیاد.اصلا بیا حص رو عوض کنیم من خیلی بخشنده ام که از توی کمد تورو در اوردم نه
)
سونیک زد زیر خنده
من(به چی میخندی
)
سونیک( تو مهربونی...اره...تو مهربونی یا من....من که وقتی از کمد در اومدم هیچ شکاینی نکردم
)
خب...هیچی نمیتونم چیزی بگویم به جز اینکه...روم کم شد
دینگ!!!دینگ!!!
وای ایفون زنگ خورد
یه مرد باکت سیاه و عینک افتابی سیاه
یعنی بادیگارد ایمیه
اگه باشه چی
اگه بدبخت نشم ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
<-PollName->
آمار
وب سایت:
